داستان/
«در وسط کوچه» دریچهای به انقلاب بهمن ماه سال ۵۷
پرونده ویژه انقلاب اسلامی در ششمین جلد از کتاب «هدهد سفید» با انتشار دو داستان با عناوین «در وسط کوچه» و «فقط به خاطر دل مادر» و همچنین شعری با عنوان «در انتظار بوی باران» منتشر شد و در اختیار نوجوانان عضو کتابخانههای عمومی در سراسر کشور قرار گرفت. در ادامه داستان «در وسط کوچه» را می خوانید.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، دو داستان با عناوین «در وسط کوچه» نوشته مسعود رحمانی و «فقط به خاطر دل مادر» نوشته مریم شجاعپور و همچنین شعری با عنوان «در انتظار بوی باران» سروده طیبه شامانی(طناز) در پرونده «در مسیر بهار» ویژه انقلاب اسلامی منتشر شد که در ادامه قصه «در وسط کوچه» نوشته مسعود رحمانی را میخوانید:
غروبها که همسایهها، از زن و مرد و پیر و جوان، درِ خانههایشان را باز میکردند تا با هم اختلاط کنند، تنها دری که بسته میماند درِ خانه وسطِ کوچه بود. تا چند وقت پیش که دلیلش معلوم بود؛ کسی توی خانه نبود که در را باز کند. امّا توی این چند ماه آزگار که صاحبی پیدا کرده بود هم بسته مانده بود. صاحبخانه را هیچکس ندیده بوده. نه خودش را، نه اسبابکشیاش را. البته غیر از عیسی شاگرد اصغرآقا بقّال، که هفتهای یکشب، بعد از پایین دادن کرکرههای مغازه، کیسههای میوه و سبزی و ماست و شیر را برایش میبرد. اوّلها مینشستیم و قصه میبافتیم از اینکه خلافکاری است که خودش را از آدمها قایم میکند تا کسی نشناسدش؛ مثلاً قاتلی که آدم کشته، یا دزدی که لو رفته، یا هفتتیرکشی که قاچاق میکرده و هزار جور قصّه دیگر.
برای این هم که عیسی را به خانهاش راه میداد، دلیل داشتیم. عیسی کر و لال بود؛ پس نمی توانست لوش بدهد. بعد هم میرفتیم سراغ عیسی، تا با ایما و اشاره برایمان تعریف کند که پشت در وسط کوچه چه خبر است، ولی حالا دیگر حتّی دربارهاش قصه هم نمیبافتیم. حتّی مثل آن اوّلها به خودمان زحمت نمیدادیم که پاپی عیسی بشویم که با زبان اشارهاش برایمان شکل و قیافه صاحبخانه را تعریف کند. فقط دستمان آمده بود که تنها خانهای که وقتی توپمان شیشههایش را میلرزاند، صاحبش از توی ایوان برایمان خط و نشان نمیکشد و بد و بیراه نمی گوید، خانه وسط کوچه است. برای همین عصرها توپمان را برمیداشتیم و میرفتیم جلویش تا هنوز که کوچه خلوت است گلکوچک عصرانهمان را بازی کنیم.
اما قضیه وقتی فرق کرد که بچّههای مدرسه شروع کردند به تعریف کردن از شعارنویسی توی محلّههایشان وشبنامه پخش کردنِ برادر بزرگترهایشان. حالا دیگر کار ما شده بود گیر آوردن زغال و گچ و اگر یکی خیلی وضعش خوب بود رنگِ اسپری؛ و اینکه روی دیوارهای کوچه شعار بنویسیم. ولی این فقط سه روز طول کشید؛ چون روز سوم سوت آژان توی محل پیچید و بعد هم گوشهای قرمز و صورت کبود مهرانزبل که دلش نیامده بود شعارش را نصفهکاره بگذارد. ولی ما که قرار نبود جا خالی الکی بدهیم، شعار نوشتنمان را گذاشتیم برای شبها. در همان شب اول پرده کلفت خانه وسط کوچه تکان خورد و بعد از چند ماه بالاخره صاحبش را دیدیم. قیافهاش یک جوری بود. سبیلهای سفید نامرتب و موهای ژولیده و صورت پرچینوچروک. مهران گفت: «سیبیلاش رو ببینین! عین سرهنگا میمونه!»
من و همه بچه ها با نظر مهرانزبل موافق بودیم. گفتم: «راست میگی، لومون نده.»
مهران دست گذاشت روی گوشهایش. ما هم با عجله و چسبیده به دیوار تندتند شعارهایمان را نوشتیم و بعد هم پا گذاشتیم به فرار. صبحش با سرِ بلند و سینه ستبر کیفهایمان را کول کردیم و از در خانههایمان بیرون آمدیم تا شاهکار شبمان را ببینیم؛ اما دیوارها سفید بود و جیپ آژان هم وسط کوچه. خود آژان هم مادرها و پدرهایی را که اوّل صبح برای خرید نان و پنیر یا رفتن سر کار بیرون آمده بودند، دور خودش جمع کرده بود، تا اول یک سخنرانی مفصّل درباره تربیت بچه باادب بکند، وسطش هم بگوید که خودش هشت تا بچه بزرگ کرده، یکی از یکی آقاتر و تهش هم به پدر و مادرهایمان تذکّر بدهد که اگر حواسشان به بچههایشان نباشد، بد میبینند. ما سرمان را انداختیم پایین و زیر چشمغرّه آژان و دلشوره پدر و مادرها از بغل دیوار، خودمان را رساندیم سر کوچه. تا توانستیم بپیچیم توی خیابان اصلی، مهران آب دهانش را روی زمین انداخت و گفت: «لومون داد پیرمرد...»
من گفتم: «اکبیری!» تازه شنیده بودمش و دلم خنک شد از خرج کردنش. بچههای دیگر هم حرفهای دیگری را که جلوی بزرگترها نمیتوانستند بگویند، ریسه کردند تا برسیم مدرسه. مدرسه تعطیل نشده، قرار و مدارمان را گذاشته بودیم و نقشهی انتقاممان را هم کشیده بودیم. برای همین شبش عیسی مجبور شد از وسط کپّه آشغالها کیسههای نان و ماست و سبزی را ببرد توی خانه پیرمرد.
البته پدر و مادرها خیلی زود دستمان را خواندند. پشتبندش هم گوشمان را پیچاندند که «ذلیلمردهی بلاگرفته، اگه دوباره بره راپورتتون رو بده چی؟»
آنها هم باورشان شده بود که صاحبِ خانه وسط کوچه سرهنگی، چیزی است. هیچکدام از ما آن موقع جواب نداده بود؛ ولی صبح بعدش تا پیچیدیم سر کوچه، مهران گفت: «غلط بکنه لومون بده. من که ازش نمیترسم.»
من هم دوباره گفتم: «اکبیری...ساواکی اکبیری» ولی هیچ کدام مان جرئت نکردیم که برای شب و دیوارهای سفید کوچه نقشه بکشیم.
چند روزی جلوی تعریفهای بچههای مدرسه از شعارنویسیها و شبنامه پخشکردنهایشان کم آوردیم، تا بالاخره به خیالمان آبها از آسیاب افتاد و پدر و مادرها دست از پاییدنمان برداشتند. برای همین با سوتبلبلی مهران، دوباره وسط کوچه بودیم که هنوز «ه» مرگ بر شاه را ننوشته، صدای جیپ آمد و بعد سوت آژان. هول شده بودیم، که درِ وسط کوچه باز شد و
پیرمرد سبیلو از پشت پرده اشاره کرد که «بیاین تو.» به نظر من که آژان ترسش کمتر بود؛ امّا مهران که هنوز قرمزیِ گوشهایش یادش نرفته بود، پیچپید توی خانه و بقیه هم دنبالش و من هم دنبال بقیه. چند دقیقه بعد جلوی عکس جوانیهای پیرمرد خشکمان زده بود و پیرمرد نشسته روی ویلچر، با دستی که دو تا از انگشتهایش کج شده بود، برایمان چایی میآورد. نیم ساعت بعد که از درِ خانه بیرون میآمدیم، میدانستیم پیرمرد نه دزد است، نه سرهنگ، نه جانی، نه هیچ چیز دیگر. او پیرمردی انقلابی بود، از قیام ۱۳۴۲؛ که موقع پخش شبنامه انگشتهایش را شکسته بودند و همین چند ماه پیش از زندان آزاد شده بود. زندانی که نتیجهاش ویلچر آهنی زنگ زده بود، فقط همین.
کتابخانه عمومی اندیشه...
ما را در سایت کتابخانه عمومی اندیشه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : andishe-shemiranata بازدید : 229 تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1398 ساعت: 5:12